حضور تو مسبب نفيس ترين خاطره هاس.....
ساعت 8:35 دقيقه..... ساعتي ماندگار در تمام زندگيمون... ساعت تولد پسرمون.....آروين.
شب قبل از تولد تو، من و مامان پس از اينکه از خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ اومديم آخرين عکسهايي که ميتونستيم بگيريم باهات گرفتيم و بعدش نشستيم با هم صحبت کرديم. يادت مياد؟ خيلي عجله داشتي که زودتر بياي پيش ما نفسم...يادته؟
خيلي حسه قشنگ و خوبي داشتيم ما و قشنگ تر از اون اين بود که دقيقاً داشتي روز تولد بابا بزرگ به دنيا ميامدي.
سه شنبه 12 آبان ماه 1394 شده بود و بعد از باريدن چند روزه بارون هوا صاف و آفتابي شده بود که به مامان و بابا و همه اقوام نويد يه روز عالي رو ميداد. پس از گذشتن از زير قرآن در صبح اول وقت و توکل به خداي مهربون به سمت محل تولدت "بيمارستان ايرانمهر" راه افتاديم و طبق قرار قبلي که با دکتر داشتيم راس زمان مقرر رسيديم.
پس از انجام مقدمات کار مامان رو بردند به اتاق انتظار که برای عمل آماده بشه و منم رفتم دنباله فيلمبردار که قرار بود بياد بازم باهات عکس بندازيم البته اينبار تو بيمارستان و با حضور اقوام نزديک که اومده بودن اونجا حساي قشنگي که واسه اين رويداد مهم داشتنو بگن..... وقتي بزرگتر شدي باهم ميشينيم يه بار ديگه فليم تولدتو ميبينيم پسرم.
ساعت 8 ماماني و بردن اتاق عمل و بعد از اون منو مامان بزرگا دست به دعا شديم و از خداي مهربون واسه سلامتي تو و مامان دعا کرديم و منتظر بوديم تا تولدتو جشن بگيريم.
توي همين حال و هوا بوديم که ديدم دارن منو صدا ميزنن و اعلام ميکنن تو بدنيا اومدي. من يهو نفسم تو سينه حبس شد تا زماني که ببينمت و بعد از ديدن تو بغضم ترکيد و گريم گرفت البته گريه اي از روي خوشحالي.... ساعت 8:35 دقيقه..... ساعتي ماندگار در تمام زندگيم... ساعت تولد پسرمون.....آروين.
بعد از ديدنت، با کمي تاخير ماماني و آوردن تو اتاق با همون روحيه شاداب و مثبت هميشگي که براي ديدنت لحظه شماري ميکرد. بعد از اينکه تو رو کنار مامان گذاشتن انگار آروم شد و گريه کرد و از خداي مهربون واسه هديه اي به زيبايي تو تشکر کرد.
لحظه هاي بسيار زيبا و قشنگي بود و اميدواريم که زير سايه حضرت حق موفق و شاد باشي و هميشه شاهد پيشرفتهاي چشمگيرت باشيم آروين جان....
پر از آرزوهاي قشنگ براي آروين عزيزمون
مامان الهام و بابا مهرداد